سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تفکّر مایه زندگانی دل بیناست . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

رایحه ظهور

 

یک نامه به دوست

سلام، حال من خوب است، اما همیشه برای سلامتی شما شمع روشن می کنم. مدتی است که همه را از خود بی خبر گذاشته اید. حتماً می دانید که پدربزرگ مرد. برای پدر هم نفسی بیش نمانده است . جمعه پیش سخت بیمار بود. از بستر برنمی خاست. چشمهایش، پشت پنجره افتاده بود . قلبش تا لبها بالا آمده بود، و همان جا می تپید، زمزمه می کرد و می گفت:

دوست را گر سرسپردن بیمار غم است                                        گو بران خوش، که هنوزش نفسی می آید

مادر و مادربزرگ، خیلی بی تابی می کنند. هر سال که نرگس باغ شکوفه می دهد آنها هم به خود وعده می دهند که امسال می آیی. مادر، دیگر خانه داری نمی کند، معلم شده است دعای عهد درس می دهد به ماهیهای حوض، زنگهای تفریح سماور را آتش می کند و حافظ می خواند. انتخاب غزل را به خود حافظ می سپارد. همیشه می گوید حافظ مگر همین یک شعر را دارد. بعد می خواند:

مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید                               

                                         که زانفاس خوشش بوی کسی می آید

از غم هجران مکن ناله و فریاد که دوش 

                                            زده ام فالی و فریادرسی می آید

 

این از خانه، دو سه جمله ای از روزگارمان برایت بنویسم. نمی دانم چرا آسمان بخیل شده است. نمی بارد، زمین سنگدلی می کند، نمی رویاند. ماه و خورشید، چشم دیدن هم دیگر را ندارند. خیابانها پر از غولهای آهنی شده اند. کوچه ها امن نیست. مردم، جمعه های خودشان را به چند خنده تلخ می فروشند. هیچ حادثه ای ذائقه ها را تغییر نمی دهد مثل اینکه همه سنگ و چوب شده ایم. عجیب است! دامادها از حجله می ترسند. عروسی ها را در کوچه های بن بست می گیرند. اذان، رنگ پریده به خانه ها می آید. نماز زمین گیر شده است، رمضان مهمان ناخوانده را می ماند که سرزده بزم مردم را به هم می زند. از روزه در شگفتم که چرا افطار را خوش نمی دارد. حج، هزار زخم از خار مغیلان بر تن دارد. جهاد، بهانه گیر شده است. آدمها، کیسه هایی پر از خمس و زکات به دیوارهای گورشان آویخته اند.

نیرس موریانه ها، چه به روزگار مسجد آورده اند. از همه تلختر اینکه، عصرهای جمعه دلم نمی گیرد، شنیده ای دیگر کسی پای شعرهایش تلخص نمی گذارد و شاعران، یعنی زمین خوردگان وزن و قافیه؟ نمی دانم وقتی این نامه را می خوانی، کجا ایستاده ای، هرجا هستی زودتر بیا. از بس شما را ندیده ام چشمانمان هرزه شده است. بیم دارم اگرچندی دیگر بگذرد ندبه خوانهای مسجد، پیر شوند. آدمها همه دیر باورند و زود رنج، بهانه می گیرند و می گویند: او نیز ما را فراموش کرده است. اما من می دانم که شما همه را به اسم و رسم و نیت به یاد دارید. دوست دارم باز برایت بنویسم اما یادم آمد که باید به گلدانها آب بدهم. مادرم گفته است، اگر به شمعدانیها آب بدهم، آنها برای تو دعا می کنند، راست می گوید از وقتی که مرتب آبشان می دهم، دستهای سبزشان را رو به آسمان گرفته اند. هنوز هم تفأل می زنم. پیش از نوشتن این نامه فال زدم،آمد:

 

 دیری است که دلدار پیامی نفرستاد                      

                                       ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد

صد نامه فرستادم و آن شاه سواران                     

                                             پیکی ندوانید و سلامی نفرستاد

 

 




محمد باغگلی ::: دوشنبه 87/11/21::: ساعت 6:11 عصر

>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 17


بازدید دیروز: 2


کل بازدید :12390
 
 >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
مدیر وبلاگ : محمد باغگلی[22]
نویسندگان وبلاگ :
ابوذر نخعی[3]
علی رحمانی[2]
محمد محی الدین پور خالقی[2]
سجاد نخعی[2]

 
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<